با هیچ کس از دل تنگی هایش حرف نزد. منتظر ماند و دل تنگی هایش را گردن غروب انداخت. دل تنگی را گرفت و اندکی بغضش داد.تا که بغضش شکست، شب شد. ماه آمد. درست مثل عکس خودش که توی چشمان ترش افتاده بود، یک لبخند در میان اشک هدیه دادش....
در میان اشک و لبخند گفت: " ای کاش روز، بدی ها را روشن نمی کرد.........
ای کاش بدی ها، دلم را تنگ نمی کرد.....ای کاش... ای کاش.... ای کاش!"
دعایش بر آورده شد.
حالا هر روز جز لبخند تلخی به لب، هیچ ندارد. نه اشکی و نه امیدی به ماه.....زندگی با بغض سکوت، که نمیداند هدیه ی خداست یا جواب دعا..!
اما می دانم هنوز عاشق و امیدوار به خداست، عاشق همین بغض سکوت، که هدیه ی خداست....
هدیه ی خدا به تمام انسان هایی که برای چیزی بیشتر از خودشان دل تنگ اند...
برای تو می نویسم که تا به حال زیاد برایت نوشته اند
اما تا به حال نیامدی
نیامدی و هیچکدام از جمله ها را نخواندی....
بیاه و همین یک جمله را بخوان:
«اگر منتظرم، زنده ام!»روزی از یاد خواهند بردت و فریاد خواهی کرد:
به یاد آرید مرا که روزی از خاطر نمی بردید!
پاسخت می دهند: « که هستی؟ »
نه جوابی داری، نه سرِ دوباره شناساندن خویش را!
آرام و با لبخندی سرد و تلخ خواهی گذشت.....
روزی از یاد خواهی رفت! .....
از آسمان چه می خواهم؟
من با شم، او باشد و ماه و ستاره ها
من باشم و چشمک ستاره ها برای ماه!
من باشم و انتظار
تا بیاید آن ستاره که تا غروب چشم نمی بندد
دوباره غروب و شب و ماه و ستاره ها
دوباره چشمک ستاره ها برای من
دوباره چشمک ستاره ها برای ماه!
سکه سکه قلک بغضم را پر می کنم
تا کودک دلم بیاید و قلکش را از روی هوس بشکند:
هوسِ شنیدن صدای هق هقِ سکه های اشک !
«تو را به جان ستاره ها رویای هر شبت را برای من هم تعریف کن، بگو که هر لحظه می خواهی جای من باشی!........ اما فراموش نکن که از روشنایی
و زیبایی اگر هم چیزی داشته باشی، از خودم داری!!!»
هر شب نگاهش می کنم، ستاره هم شاهدند، اکثر اوغات لبخند می زند و ساکت ساکت است .... گاهی هم چهره ی آن خود نما را مثل یک آینه ی بزرگ
منعکس می کند، خوب می شناسمش، حرف دروغ گو ها را باور نمی کند، حتی اگر صورتشان مثل خورشید روشن باشد..........!
سلام زیبا، بی همتا، خوش نظاره می کنی!!!
بیا! بفرما!
بیا و لحظه ای مهمان ما باش، مهمان اشرف مخلوقاتت، بزرگان!!!
بیا و لحظه ای نزدیک تر شو به بی شرمانی که دورت پندارند، به نام آورانی که به نام تو چه زیبا می کَنند سرها از تن ها! چه شکوهمندانه می گیرند جان ها و چه گران می فُروشند ارزان ها!!!
نام ها را پاک کردند و کتاب ها را سوزانده!
نامت را دلیل کرده اند و کتابت را سند:
می برند و سند می آورند، می کشند و سند می آورند، می اندیشی سند می آورند، می گویی، سند می آورند که غلط گفتی. می خندند و سند می آورند و از پسِ خنده ها شان نعره ها ی مستانه می کنند.
انسانی برگزیدی که نیکو دریافت و نیکو ابلاغ کرد، به اینان رسید، ببین چگونه تفسیر می کنند و هرکه را نپذیرد کافر خواننند، آری! من نیز کافرم! لحظه ای بیا و این کفر از من بپذیر که من کافر شدم، مه من از اینان بیرون شدم، که من خسته ام، خسته! که من آخر راه این قافله ام.
بیا، بیا و کفرم به اینان بپذیر، که من کافر به اینانم و امیدوار به تو! فریاد می کنم: کافرم، بیایید و سنگ سارم کنید، بیایید و این سبوی تشنه بشکنید که تا دیگر نبیند بی شرمی هاتان و پلشتی هاتان!
خدایا لحظه ای بیا که من خسته ام، بیا تا نیامدند، بیا تا نشکستند......
منتظر کارهای جدید و بعضاً قشنگ ما باشید!!!!!!
با هر ترانه فریاد بزن!
هرگز ترانه ای را نگو تا یکی از ترانه ها باشد، بگذار از سر دردی باشد، همان که درد تو و من است؛ درد ماست!
همان دردی که در سایه سار درخت امید نشسته بود، سبز سبز بود، ریشه دار! اما افسوس که سدِ آبش،چتر بارانش و مانع تابش خورشید شدند، حق زندگی کردنش را گرفتند، درخت امید خشکید! امیدی نبود، درد من و تو زیاد شد، زمان گذشت، کهنه شد، کینه شد!
همان کینه که در آن نا امیدی و رنج، در آن شب، در آن ظلمت بار، مهتاب نجات را نظاره گر بود، آمدند، کور کردند کینه و کینه توزان را، که مهتاب را هم دریغ کنند، که هرکارمان را کورکورانه بخوانند، غافل که با کور دلی، چشم سر کور کردند، غافل که مهتاب را دریغ کردند اما مهتاب خود را دریغ نکرد.
دردمان بیشتر و بیشتر شد، صدا شد، فریاد شد و حال در ژرفای سینه دست و پا می زند که رهایش کنی، چنان نیرومند که نگیرند و سکوت کنندش. بلند، به بلندای آن قامت که مطلع خورشید می شود، همان خورشید که از افق تاریک و تار این مشرق نامِ خون آلود خواهد آمد:
تو فقط ترانه هایت را بگو، فریاد شدن با من، پیروز شدن با مـــــــــــــــا!
نمیدانستم
نمیدانستم باید بهترین را آرزو کنم
نمیدانستم که بهترین بزرگترین نیست
نمیدانستم که بزرگترین عشق است
نمیدانستم عشق هم زخمی میکند
نمیدانستم بعضی زخم ها خوب نمی شوند
نمیدانستم خوبی ها فراموش می شود
نمیدانستم فراموش کردن فراموشی ها سخت است
نمیدانستو که سختی ها دارد راه زندگی
نمیدانستم زندگی بی چنین عشقی ساده تر است
نمیدانستم سادگی بد است
نمیدانستم بدی کردن خوب است
نمیدانستم بدی خوب بودن را
نمیدانستم ندانستم ها بد نیست
ندانستم بدی کنجکاوی و آزمودن را
آزمودم، دانستم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|