همچون یک رویا
و باد می وزد . گیسوان طلایی تو را در اولین پرتو های خورشید درخشان با همراهی نسیم چون پرهای قو صورتم را نوازش میکند...
آه...چقدر زیباست آن لحظه که من به شرق مینگرم و نور خورشید را میبینم که در برابر صورت سپید تو شرمنده می شود...
بگذار بار دیگر دستان گرمت را بفشارم تا سردی خاطره ی آخرین رفتنت را فراموش کنم.
صدای دلنشینت را که همیشه بلبلان با شنیدنش به عشق بازی می پرداختند، بگذار تا بشنوم...
هیچ گاه فراموش نمی کنم نگاه معصومانه ات، که در محبت و عشق را به من آموخت.
آخر چرا برگ زرد درخت، تو را از من دور کرد!!!؟؟....
چگونه تو را از من ربود؟!!
وقت رفتن است، خورشید در حال غروب و باد سرد پاییز به صورتم چنگ می زند...
سرمای بی حد صندلی فلزی پارک با آن همه برگ پاییزی طاقتم را به پایان برد...
باید رفت...باید تنها رفت...!!
روز های انتظار می گذرد
تنهایی و دلتنگی!
با این دو تمام لحظه هایم را می گذرانم
سجاده دائم پهن است
رنگ استراحت به خود ندیده
دیگر خدا هم از دعای تکراریم خسته شده
من و پنجره با هم انس گرفته ایم...
هر چه غم در دنیاست مرا دیگر می شناسد
غروب،سکوت،عزلت
دوستان قدیمی منند...
پرواز را دیگر نمی خواهم و نمی گویم آرزوی پرواز نداشتم، داشتم اما حال دیگر
آتش فراق بال هایم را سوزانده
چشم های چون چشمه ای خشک دائما جاریست
نه دیگر نیازی به آمدنت نیست
من زندگی خوبی با پنجره دارم
من پنجره را دوست دارم
من انتظار را دوست دارم
من عاشقی را نه، انتظار معشوق را دوست دارم
من لحظه لحظه ی زندگی را، آتش عشق را، شیرینی غم را، در کنار تو دوست دارم، من فقط تو را میپرستم و بس!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|