همچون یک رویا
و باد می وزد . گیسوان طلایی تو را در اولین پرتو های خورشید درخشان با همراهی نسیم چون پرهای قو صورتم را نوازش میکند...
آه...چقدر زیباست آن لحظه که من به شرق مینگرم و نور خورشید را میبینم که در برابر صورت سپید تو شرمنده می شود...
بگذار بار دیگر دستان گرمت را بفشارم تا سردی خاطره ی آخرین رفتنت را فراموش کنم.
صدای دلنشینت را که همیشه بلبلان با شنیدنش به عشق بازی می پرداختند، بگذار تا بشنوم...
هیچ گاه فراموش نمی کنم نگاه معصومانه ات، که در محبت و عشق را به من آموخت.
آخر چرا برگ زرد درخت، تو را از من دور کرد!!!؟؟....
چگونه تو را از من ربود؟!!
وقت رفتن است، خورشید در حال غروب و باد سرد پاییز به صورتم چنگ می زند...
سرمای بی حد صندلی فلزی پارک با آن همه برگ پاییزی طاقتم را به پایان برد...
باید رفت...باید تنها رفت...!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|