با هر ترانه فریاد بزن!
هرگز ترانه ای را نگو تا یکی از ترانه ها باشد، بگذار از سر دردی باشد، همان که درد تو و من است؛ درد ماست!
همان دردی که در سایه سار درخت امید نشسته بود، سبز سبز بود، ریشه دار! اما افسوس که سدِ آبش،چتر بارانش و مانع تابش خورشید شدند، حق زندگی کردنش را گرفتند، درخت امید خشکید! امیدی نبود، درد من و تو زیاد شد، زمان گذشت، کهنه شد، کینه شد!
همان کینه که در آن نا امیدی و رنج، در آن شب، در آن ظلمت بار، مهتاب نجات را نظاره گر بود، آمدند، کور کردند کینه و کینه توزان را، که مهتاب را هم دریغ کنند، که هرکارمان را کورکورانه بخوانند، غافل که با کور دلی، چشم سر کور کردند، غافل که مهتاب را دریغ کردند اما مهتاب خود را دریغ نکرد.
دردمان بیشتر و بیشتر شد، صدا شد، فریاد شد و حال در ژرفای سینه دست و پا می زند که رهایش کنی، چنان نیرومند که نگیرند و سکوت کنندش. بلند، به بلندای آن قامت که مطلع خورشید می شود، همان خورشید که از افق تاریک و تار این مشرق نامِ خون آلود خواهد آمد:
تو فقط ترانه هایت را بگو، فریاد شدن با من، پیروز شدن با مـــــــــــــــا!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|