با هیچ کس از دل تنگی هایش حرف نزد. منتظر ماند و دل تنگی هایش را گردن غروب انداخت. دل تنگی را گرفت و اندکی بغضش داد.تا که بغضش شکست، شب شد. ماه آمد. درست مثل عکس خودش که توی چشمان ترش افتاده بود، یک لبخند در میان اشک هدیه دادش....
در میان اشک و لبخند گفت: " ای کاش روز، بدی ها را روشن نمی کرد.........
ای کاش بدی ها، دلم را تنگ نمی کرد.....ای کاش... ای کاش.... ای کاش!"
دعایش بر آورده شد.
حالا هر روز جز لبخند تلخی به لب، هیچ ندارد. نه اشکی و نه امیدی به ماه.....زندگی با بغض سکوت، که نمیداند هدیه ی خداست یا جواب دعا..!
اما می دانم هنوز عاشق و امیدوار به خداست، عاشق همین بغض سکوت، که هدیه ی خداست....
هدیه ی خدا به تمام انسان هایی که برای چیزی بیشتر از خودشان دل تنگ اند...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|